خودشناسی, روانشناسی مثبت

ارزش های شخصی: چگونه بفهمیم واقعاً چه کسی هستیم؟

ارزش های شخصی قطب نما

مهمترین ارزش های شخصی شما چیست؟ آیا واقعاً برای کاری که می‌گویید انجام می‌دهید ارزش قائل هستید؟ یا به خودتان دروغ می‌گویید؟ شما در واقع چه کسی هستید؟

چند سال پیش من ایده‌ای برای مقاله‌ی خودیاری به گونه‌ای طنزآمیز به نام” رازهای بهره‌وری آدولف هیتلر” داشتم. این مقاله شامل تمام ترفندهای خودیاری، اهداف، تجسم‌ها، روتین‌های صبحگاهی به جز استثمارهایی که هیتلر انجام داده است می‌بود.

هیتلر هر روزش را ساعت پنج صبح  با یک دور سریع یوگا و پنج دقیقه یادداشت‌نویسی روزانه شروع می‌کند. با این استراتژی‌ها، او می‌تواند ذهن خود را روی اهداف بلند پروازانه‌اش متمرکز کند.

هیتلر هدف زندگی خود را در سن 20 سالگی در یک میکده پیدا کرد و از آن به بعد بی وقفه آن را دنبال می‌کند، بنابراین زندگی خود را با شور و اشتیاق پی می‌گیرد و به میلیون ها نفر دیگر مانند خودش الهام می‌بخشد.

آدولف یک گیاه‌خوار سخت‌گیر است. و در بین روزهای شلوغش برای برنامه‌ریزی نسل‌کشی و سلطه بر جهان، سعی می‌کند زمانی را برای کشف جنبه‌ی خلاقانه‌اش اختصاص دهد. او هر هفته چند ساعت را برای شرکت در اپرا و تماشای نقاشی مناظر مورد علاقه‌اش اختصاص می‌دهد.”

می‌دانم که مقاله برای‌تان خنده دار است. این به این دلیل است که من یک ذهن پیچیده‌ی بیمار دارم. اما در نهایت به دلایل روشن و واضح، هرگز جرات نوشتن این مطلب را پیدا نکردم.

من آنقدر این‌کار را انجام داده ام که بدانم یکسری از افراد آزرده خواهند شد و به طور کامل زمان خودشان را با ایمیل‌ها و فریاد‌های رسانه‌ای وقف خراب کردن هفته‌ی من خواهند کرد. چون طنز این داستان ممکن موجب ناراحتی یک سری افراد شود و فکر کنند که من واقعاً یک نازی بودم. یک سری نشریات زرد و افتضاح تیتر خواهند زد: “نویسنده پرفروش و مشهور خود را به عنوان نازی و راستگرا معرفی کرد” و همین تیتر به حرفه‌ی من پایان خواهد داد.

بنابراین من هرگز این مقاله را ننوشتم، می‌توانید مرا ترسو خطاب کنید اما در هر حال نانوشته ماند.

این من را کمی آزار می‌دهد زیرا فکر می‌کنم طعنه زدن به بهره‌وری و تأثیر باورنکردنی هیتلر کاملاً تجسم نکته‌ای است که مدت‌هاست در مورد دنیای خودیاری بیان کرده‌ام: رسیدن به موفقیت در زندگی تقریباً به اندازه‌ی تعریف ما از موفقیت مهم نیست. اگر تعریف ما از موفقیت وحشتناک باشد، مثلاً تسلط بر جمعیت یا کشتار میلیون ها نفر، پس سخت‌تر کار کردن، تعیین و دستیابی به اهداف و نظم دادن به ذهن‌های‌مان همگی کارهای بدی به حساب می‌آیند.

اگر وحشت اخلاقی هیتلر را از روی کاغذ حذف کنید، او یکی از موفق‌ترین افراد خودساخته در جهان است که از یک فرد ورشکسته، یک هنرمند شکست خورده، به سمت فرماندهی کل کشور و قدرتمندترین ارتش جهان در عرض دو دهه تبدیل شد. او میلیون‌ها نفر را در سازمان‌ها آماده به خدمت کرد و به آن‌ها الهام بخشید. او زیرک و خستگی‌ناپذیر بود و به شدت بر روی اهدافش متمرکز بود. او به اندازه‌ی هر کسی که تا به حال زندگی کرده بر روی جهان تاثیر گذاشته است.

اما تمام این کارها به سمت اهداف جنون آمیز و مخرب پیش رفت و ده‌ها میلیون نفر به دلیل ارزش‌های پیچیده و نادرست او به طرز وحشتناکی جان باختند.

ارزش های شخصی، معیارهایی هستند که به وسیله آنها تعیین می کنیم یک زندگی موفق و معنادار چیست.

وقتی کسی می‌گوید: “من می‌خواهم خوب باشم”، این تعریف از “خوب بودن” بازتابی از ارزش های اوست. بعضی ها خوب بودن را به معنی دستیابی به پول می‌دانند. برخی دیگر آن را تشکیل خانواده یا داشتن تجربه‌های هیجان انگیز متعدد می‌بینند. هرچه  که هست این تعریف بر اساس ارزش شخصی ما بیان می‌شود.

بنابراین، شما نمی‌توانید بدون صحبت از ارزش‌ها، از خودسازی صحبت کنید فقط «رشد» و «انسان بهتری» شدن کافی نیست. شما باید تعریف کنید که آن فرد بهتر چه کسی است. شما باید تصمیم بگیرید در چه جهتی تمایل به رشد دارید. چون اگر این کار را نکنید ممکن است مشکل ساز شود.

بسیاری از مردم این موضوع را درک نمی‌کنند. عده‌ای از مردم به صورت وسواس گونه بر روی شاد بودن و همیشه احساس خوب داشتن تمرکز می‌کنند. غافل از این‌که اگر ارزش های‌شان خوب نباشد، احساس خوب، بیشتر از این‌که به آن‌ها کمک کند برای‌شان مخرب است و به آن‌ها آسیب می‌رساند. اگر بزرگترین ارزش شما این باشد که ویکودین را با نی از طریق بینی استنشاق کنید در این صورت احساس خوب گرفتن از این ارزش باعث بدتر شدن زندگی شما می‌شود.

بیشتر بخوانید: چرا جستجوی شادمانی می‌تواند برای شما بد باشد و در عوض بهتر است به دنبال چه چیزی باشید؟

وقتی کتابم را نوشتم، «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها»، تقریباً کل کتاب واقعاً فقط یک راه یواشکی برای وادار کردن مردم به تفکر واضح‌تر درباره ارزش‌های‌شان بود. میلیون‌ها کتاب خودیاری وجود دارد که به شما می‌آموزد چگونه به اهداف خود دست پیدا کنید. اما تعداد کمی از آنها واقعاً این سوال را ایجاد می‌کنند که در وهله‌ی اول چه اهدافی باید داشته باشید. هدف من نوشتن کتابی بود که این کار را انجام دهد. در کتاب، من عمداً از عمیق شدن بیش از حد به ارزش‌ های خوب/بد پرهیز کردم. این‌که چگونه به نظر می‌رسند و چرا کار می‌کنند یا کار نمی‌کنند. تا حدی به این دلیل نگفتم زیرا نمی‌خواستم ارزش‌ های خودم را به خواننده منتقل کنم.

به هر حال تمام هدف از دانستن ارزش های‌تان این است که خودتان آن‌ها را بپذیرید. نه به این دلیل که یک نفر با جلد کتاب نارنجی نفرت‌انگیز این را به شما گفته باشد. اما اگر بخواهم صادقانه بگویم، در کتاب راجع به تعریف ارزش ها هم خیلی عمیق نبودم. زیرا نوشتن در مورد آن‌ها نیز کاری فوقالعاده دشوار است. بنابراین این مقاله تلاش من برای این است که در مورد ارزش ها صحبت کنم. نه فقط راجع به این‌که این ارزش ها چیستند، بلکه راجع به این‌که چرا هستند. چرا ما برخی چیزها را مهم می‌دانیم. پیامد‌های این مهم انگاشتن چیست؟ و چگونه می‌توانیم آن‌چه را که مهم می‌دانیم پیدا کرده و تغییر دهیم.

شما کاری را انجام می‌دهید که برایش ارزش قائل هستید.

هر لحظه از هر روز، چه متوجه باشید یا نه، تصمیم می‌گیرید که چگونه وقت خود را صرف کنید، به چه چیزی توجه کنید، انرژی خود را به کجا هدایت کنید. در حال حاضر شما انتخاب کرده‌اید که این مقاله را بخوانید. تعداد بی‌شماری از کارها وجود دارد که می توانید انجام دهید، اما در حال حاضر، شما مطالعه‌ی این مقاله را انتخاب کرده‌اید. ممکن است کمی دیگر تصمیم بگیرید که به دستشویی بروید. یا کسی به شما پیام دهد و شما تصمیم بگیرید خواندن این مقاله را متوقف کنید. وقتی این مسائل پیش می‌آیند شما یک تصمیم ساده ولی با ارزش می‌گیرید: تلفن همراه شما یا رفتن به دستشویی با ارزش‌تر از خواندن ادامه‌ی این مقاله است و رفتار شما مبتنی بر این ارزش‌گذاری خواهد بود.

ارزش های ما دائما در راه انتخاب رفتار های‌مان منعکس می‌شوند.

این مساله بسیار مهم است. زیرا همه‌ی ما چیزهایی کمی داریم که فکر می‌کنیم و بیان می‌کنیم برای ما ارزشمند هستند اما در عمل از آنها حمایت نمی‌کنیم. من می‌توانم به خودم و دیگران بگویم که به وضعیت آب و هوا یا خطرات شبکه‌های اجتماعی اهمیت می‌دهم و از وضعیت آن خشمگینم. اما اگر روزهایم را با یک خودروی شاسی بلند بنزین سوز رانندگی کنم و مدام اخبار را چک کنم، آن وقت رفتار و اعمال من داستان دیگری را روایت می‌کنند.

ارزش های فردی

رفتارها دروغ نمی‌گویند. ما فکر می‌کنیم می‌خواهیم آن شغل را به دست بیاریم. اما زمانی که فشار‌ها به ما روی می‌آورند‌، ترجیح می‌دهیم بعد از مصاحبه، تماسی با ما گرفته نشود تا دوباره به روند قبلی برگردیم و در خانه بازی ویدیویی بازی کنیم. ما به دوست شریک عاطفی‌مان می‌گوییم که واقعاً می‌خواهیم او را ببینیم، اما زمانی که دوستان‌مان تماس می‌گیرند برنامه‌مان به طور جادویی مانند چوب حضرت موسی در دریا، باز می‌شود.

قطع ارتباط بزرگ ارزشی

بسیاری از ما ارزش‌هایی را بیان می‌کنیم که آرزو می‌کنیم آن‌ها را به عنوان راهی برای سرپوش گذاشتن بر ارزش‌هایی که واقعاً داریم، داشته باشیم. به این ترتیب، آرزو اغلب می‌تواند به شکل دیگری از اجتناب تبدیل شود. به جای این‌که با کسی که واقعاً هستیم روبرو شویم، خودمان را در چیزی که می‌خواهیم به آن تبدیل شویم گم می‌کنیم. به عبارت دیگر: ما به خودمان دروغ می‌گوییم زیرا برخی از ارزش های خود را دوست نداریم و بنابراین بخشی از خود را دوست نداریم. ما نمی‌توانیم بپذیریم ارزش های خاصی داریم و آرزو می‌کنیم که ای کاش ارزش های دیگری هم داشتیم.  این عدم هماهنگی بین درک از خود و واقعیت است که معمولاً ما را درگیر مشکلات می‌کند.

این بدین دلیل است که ارزش های ما تعمیمی از خودمان هستند. آن‌ها هستند که ما را تعریف می‌کنند. وقتی برای شخصی یا چیزی که شما برایش ارزش قائل هستید اتفاق خوبی می‌افتد شما احساس خوبی خواهید داشت. زمانی که مادرتان ماشین جدید می‌خرد یا همسرتان ترفیع کار می‌گیرد یا تیم مورد علاقه‌تان قهرمان می‌شود شما احساس خوبی دارید طوری که انگار این اتفاقات برای خودتان رخ داده است.

برعکس این مطلب نیر صدق می‌کند. اگر برای چیزی ارزش قائل نباشید و اتفاق بدی برای آن بیفتد شما احساس خوبی خواهید داشت. پس از کشته شدن بن لادن، مردم با شور و شوق به خیابان‌ها آمدند. مردم در بیرون از زندانی که قاتلی زنجیره‌ای به نام تد باندی در آن اعدام شد، جشن گرفتند. نابودی کسی که به عنوان شر تلقی می‌شود، مانند یک پیروزی اخلاقی بزرگ در قلب میلیون‌ها نفر احساس می‌شود.

بنابراین زمانی که از ارزش های خودمان جدا می‌شویم – برای بازی کامپیوتری در طول روز ارزش قائل هستیم اما فکر می‌کنیم جاه‌طلبی و سخت‌کوشی برای ما ارزشمند هستند – باورها و نظرات‌مان از رفتارها و احساسات‌مان قطع هستند و برای پر کردن این قطع ارتباط ارزشی باید نسبت به خودمان و جهان پیرامون‌مان دچار توهم شویم!

چرا افرادی که از خود متنفرند به خود صدمه می‌زنند

همانطور که در زندگی‌مان یک سری چیز‌ها برای‌مان با ارزش هستند، یک سری دیگر برای‌مان بی‌ارزش هستند، می‌توانیم برای خودمان ارزش قائل شویم یا خودمان را بی‌ارزش بدانیم. درست مثل مردمی که به خاطر آتش گرفتن تد باندی جشن گرفتند، اگر همانقدر که مردم از تد باندی نفرت داشتند از خود متنفر باشیم، نابودی خود را جشن خواهیم گرفت.

این مساله‌ای‌ست که افرادی که خودشان را دوست دارند در مورد افرادی که برای خودشان ارزش قائل نیستند و خودشان را دوست ندارند درک نمی‌کنند که: خود تخریبی در اعماق تاریک درون این افراد احساس خوبی ایجاد می‌کند. کسی که از خود نفرت دارد فکر می‌کند از نظر اخلاقی نفرت‌انگیز است و سزاوار اتفاقات ناگوار است تا این حس ناخوشایند جبران شود.

بیشتر کار جنبش عزت نفس در دهه‌های 70 و 80 این بود که مردم را از خودبیزاری به خود دوستی هدایت کند. افرادی که خود را دوست دارند از آسیب رساندن به خود، رضایتی دریافت نمی‌کنند. بلکه از مراقبت از خود و بهبود خود رضایت می‌گیرند.

بیشتر بخوانید: وقتی هرگز احساس کافی بودن نداریم، چه کنیم؟

عشق به خود بسیار مساله مهمی است. اما این به خودی خود کافی نیست. زیرا اگر فقط خودمان را دوست داشته باشیم به یک انسان خودشیفته تبدیل می‌شویم و نسبت به رنج و مسائل دیگران بی تفاوت می‌شویم.

در نهایت همه‌ی ما احتیاج داریم برای خودمان ارزش قائل شویم با این حال برای چیزهای بالاتر از خودمان نیز ارزش قائل شویم. چه خدا باشد، یا برخی مسائل اخلاقی یا رسالت‌های مختلف، ما باید برای چیزهایی فراتر از خودمان ارزش قائل شویم تا به زندگی‌مان معنا دهیم.

زیرا اگر در زندگی‌تان خودتان با ارزش‌ترین باشید، هرگز تمایلی به فداکاری برای هیچ چیز نخواهید داشت و زندگی بی‌هدفی خواهد شد که فتح یک قله پس از دیگری دنبال می‌شود. به عبارت دیگر شما تبدیل به یک انسان خودشیفته خواهید شد … و سپس به عنوان رئیس جمهور انتخاب می‌شوید.

شما همان چیزی هستید که برایش ارزش قائل‌اید

همه ما فردی از طبقه اجتماعی متوسط با شغل آبرومندانه را می‌شناسیم که از یک اتفاق کوچک می‌ترسد و تصمیم می‌گیرد یک هفته یا ده روز (یا ده ماه) کل ارتباطش با آدم‌ها و دنیای اطرافش را قطع کند و فرار کند به قسمتی دور افتاده و مبهم برود و دنبال خود واقعی‌اش بگردد. شاید این داستان شما هم در برخی زمینه‌ها بوده باشد. برای من که در گذشته همین‌طور بوده است.

وقتی مردم می‌گویند نیاز دارند «خودشان را پیدا کنند» منظورشان این است: آن‌ها در حال یافتن ارزش‌های جدیدس هستند. هویت ما یعنی چیزی که به عنوان “خود” می‌شناسیم و درک می‌کنیم. مجموعه تمام چیزهایی است که ما برای‌شان ارزش قائلیم. بنابراین وقتی فرار می‌کنید تا جایی تنها باشید،کاری که واقعا‌ً انجام می‌دهید ارزیابی مجدد ارزش های‌تان است.

اغلب این گونه پیش می‌رود:

  • شما فشار یا استرس زیادی را در زندگی روزمره خود تجربه می‌کنید.
  • به دلیل فشار یا استرس احساس می‌کنید کنترل زندگی خود را از دست داده‌اید. نمی‌دانید چه کار می‌کنید یا چرا آن کار را انجام می‌دهید. احساس می‌کنید دیگر خواسته‌ها و تصمیمات شما بی‌اهمیت هستند. شاید بخواهید موهیتو بنوشید و بانجو بازی کنید، اما نیازهای شدید مدرسه، شغل، خانواده یا شریک زندگی‌تان باعث می‌شود که احساس کنید نمی‌توانید این خواسته‌ها را برآورده کنید.
  • این همان “خود” است که احساس می‌کنید از دست داده‌اید. این حس که دیگر زمام کشتی زندگی‌تان در دستتان نیست در عوض مسئولیت‌های‌تان یا استعاره‌های عمیق دیگر، مانند باد در اقیانوس زندگی‌تان شما را به هر سمتی می‌برند.
  • با جدا شدن از این استرس و فشار، دوباره قادر خواهید بود کنترل زندگی‌تان را در دست بگیرید. بار دیگر بدون دخالت میلیون‌ها فشار و استرس خارجی مسئول زندگی روزمره خود خواهید بود. نه تنها این، بلکه با جدا شدن از تلاطم فشارها و استرس‌های روزانه‌، قادر خواهید بود از دور به آن‌ها بنگرید و بررسی کنید آیا خواهان زندگی با وجود این حجم فشار و استرس هستید یا خیر. آیا شما کسی هستید که می‌خواهید باشید؟ آیا این‌ها مسائلی هستند که برای شما اهمیت دارند؟ با این کار تصمیمات و اولویت‌های خود را زیر سوال می‌برید و بررسی می‌کنید.
  • تصمیم می‌گیرید که چند مورد است که می‌خواهید در زندگی‌تان تغییر دهید. مسائلی هستند که باور دارید بیش از حد به آن‌ها اهمیت می‌دهید و می‌خواهید این کار را متوقف کنید و مسائل دیگری هستند که باید به آن‌ها اهمیت بیشتری دهید و آن‌ها را اولویت بندی کنید. اکنون شما در حال ساختن ” خود جدید” هستید.
  • سپس عهد می‌کنید به “دنیای واقعی ” برگردید و اولویت های جدید خود را اجرا کنید و “خود جدید” را زندگی کنید.

کل این فرایند، چه در یک جزیره خلوت یا یک کشتی تفریحی، در جنگل یا در یک سمینار خودیاری پر سر و صدا انجام شود، اساساً فقط یک فرار برای تنظیم ارزش‌های شخصی است.

شما مکان روزمزه‌تان را ترک می‌کنید تا دیدگاهی در مورد آنچه در زندگی برای‌تان اهمیت دارد پیدا کنید. چه چیزهایی باید بیشتر اهمیت داشته باشد، چه چیزهایی کمتر و بعد بازگردید تا به زندگی خود ادامه دهید.

ارزش ها از ارکان اساسی ساختار روانی  و هویتی ما هستند. ما بر اساس آن چه انتخاب می‌کنیم در زندگی خود مهم بدانیم، تعریف می‌شویم. ما بر اساس اولویت‌های‌مان تعریف می‌شویم. اگر مادیات بیش از هر چیزی مهم باشد، آن وقت مشخص خواهد شد که ما چه کسی هستیم.  اگر در مورد خودمان احساس بدی داشته باشیم و خودمان را لایق عشق، موفقیت‌ و صمیمیت ندانیم این مساله از طریق گفتار، رفتار و تصمیمات ما، هویت ما را تعریف خواهد کرد.

هر تغییری در خود، تغییری در پیکربندی ارزش های‌ماست. هنگامی که اتفاق ناخوشایندی رخ می‌دهد، ما را ویران می‌کند. زیرا نه تنها احساس غم و اندوه می‌کنیم، بلکه آن چیزی را که برای ما ارزشمند بوده است هم از دست داده ایم. وقتی به مقدار زیادی از چیزهایی که برای ما ارزش دارند را از دست می‌دهیم، شروع به زیر سوال بردن ارزش‌ های زندگی‌مان می‌کنیم. ما برای شریک عاطفی‌مان ارزش قائل بودیم و اکنون او رفته است و این موضوع موجب ناراحتی ما شده است. این موضوع که ما کی هستیم، ارزش  های ما به عنوان یک انسان  و آن چه در مورد جهان می‌دانیم را زیر سوال می‌برد و بعد ما را وارد یک بحران هویتی می‌کند زیرا دیگر نمی‌دانیم چه چیزی را باور داشته باشیم، چه چیزی را حس کنیم یا چه کاری را انجام دهیم.  به جای آن با شریک عاطفی جدیدمان می‌نشینیم و اورئو میخوریم.

این تغییر در ترکیب هویتی در مورد اتفاق های مثبت نیز صادق است. هنگامی که اتفاقی باورنکردنی رخ می‌دهد، ما نه تنها از تجربه برنده شدن و دست یافتن به هدف لذت می‌بریم، بلکه در ارزش‌گذاری در مورد خودمان نیز تغییر می‌کنیم و خودمان را سزاوارتر و ارزشمندتر می‌بینیم‌. جهان ما معنا پیدا می‌کند و زندگی ما با قدرت بیشتری متحول می‌شود.

چرا برخی از ارزش های شخصی بهتر از سایر ارزش هاست؟

قبل از اینکه دقیقاً به چگونگی تعریف و (در صورت لزوم) تغییر ارزش های شخصی خود بپردازیم، بیایید در مورد این که کدام ارزش ها سالم و کدام ارزش ها مضر هستند صحبت کنیم. من در کتاب “هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها” ارزش های خوب و بد را به صورت زیر تعریف کردم:

ارزش های خوب عبارتند از:

    • مبتنی بر شواهد
    • سازنده
    • قبل کنترل

ارزش های بد عبارتند از:

    • مبتنی بر احساسات
    • مخرب
    • غیر قابل کنترل

ارزش‌ های مبتنی بر شواهد در مقابل ارزش‌ های مبتنی بر احساسات

تکیه بیش از حد به احساسات در بهترین حالت غیرقابل اعتماد و در بدترین حالت آسیب زا است. متاسفانه برخی از ما بدون این که متوجه باشیم خیلی به احساساتم‌ان اعتماد می‌کنیم.

تحقیقات روانشناختی نشان می‌دهد که اکثر ما، بیشتر اوقات بر اساس احساسات‌مان تصمیم می‌گیریم نه بر اساس دانش یا اطلاعات موجود. همچنین این تحقیقات به ما نشان می‌دهند که احساسات ما عموماً خود محور هستند و مایلند مزایای بلند مدت را فدای مزایای کوتاه مدت کنند و اغلب تحریف شده و از روی وهم هستند. افرادی که زندگی خود را بر اساس احساسات‌شان جلو می‌برند مانند کسانی هستند که دائم بر روی تردمیل هستند و به موارد بیشتر و بیشتر نیاز دارند و تنها راه پایین آمدن از این تردمیل این است که بپیذیرید برخی چیزها از احساسات شما مهم‌تر هستند. این‌که یک هدف یا یک شخص ارزش این را دارد که گاهی به خاطر آن احساسات ما صدمه ببیند.

چیزی که ما از آن به عنوان ” هدف” یاد می‌کنیم و یافتن آن یکی از مهمترین تلاش‌هایی است که می‌توانیم برای افزایش سلامت و رفاه خود انجام دهیم. اما هدف را نباید در میان مواردی که حس خوب ایجاد می‌کنند جستجو کرد. باید بررسی شود و برای آن دلیل پیدا کرد. همچنین باید برای حمایت از آن شواهدی را پیدا کنیم در غیر این صورت در زندگی به دنبال سراب خواهیم بود.

ارزش های سازنده در مقابل ارزش های مخرب

این مورد در ظاهر ساده‌ست اما اگر عمیقاً به آن فکر کنید می‌تواند ذهن شما را بهم بریزد. ما نمی‌خواهیم برای چیزهایی که به خودمان یا دیگران صدمه می‌زنند ارزش قائل شویم بلکه می‌خواهیم برای چیزهایی ارزش قائل شویم که به خودمان و دیگران قدرت و ارزش می‌دهد. اکنون، تعیین این‌که چه چیزی واقعاً باعث رشد می‌شود و چه چیزی واقعاً به ما آسیب می‌زند، می‌تواند پیچیده شود. تلاش بسیار زیاد در باشگاه از نظر فنی به بدن شما آسیب می‌رساند اما باعث رشد شما نیز می‌شود. مصرف قرص MDMA رشد عاطفی شما را در برخی شرایط افزایش می‌دهد. اما اگر هر هفته برای فروکش احساساتتان مصرف کنید، بیش از آن‌که برای‌تان مفید باشد به شما آسیب وارد خواهد کرد.

داشتن رابطه جنسی  گاه‌به‌گاه ، میتواند وسیله‌ای برای افزایش اعتماد به نفس باشد اما از داشتن رابطه صمیمی و بلوغ عاطفی جلوگیری می‌کند.

بین رشد و آسیب یک خط باریک و تار وجود دارد و انگار دو روی سکه را نشان می‌دهد. اگر برای هنرهای رزمی ارزش قائل هستید زیرا از آسیب رساندن به مردم لذت می‌برید، این ارزش بدی است . اما اگر برای آن ارزش قائل هستید زیرا در ارتش هستید و می‌خواهید یاد بگیرید که از خود و دیگران چگونه محافظت کنید، این ارزش خوبی است.

تمرین یکسان با ارزش های متفاوت در نهایت این نتیجه را به همراه دارد که کفه ی ترازو به کدام سمت بیشتر مایل خواهد بود تا بعد بتوان تصمیم گرفت.

ارزش های قابل کنترل در مقابل ارزش های غیر قابل کنترل

وقتی برای چیزهایی که خارج از کنترل شما هستند ارزش قائل می‌شوید، اساساً زندگی خود را به آن تقدیم می‌کنید. مثال بارز آن پول است. بله شما بر روی مقدار پولی که به دست می‌آورید کنترل دارید اما نه کنترل کامل. اقتصادها فرو می‌ریزند، شرکت‌ها از بین می‌روند، حرفه‌ها توسط فناوری خودکار از بین می‌روند. اگر هر کاری که انجام می‌دهید به خاطر پول باشد و بعد یک تراژدی در زندگی‌تان رخ دهد و تمام آن پول صرف صورت حساب بیمارستان شود، خیلی بیشتر از این که یک عزیزی را از دست بدهید ضرر خواهید کرد. با این اتفاق هدف‌تان در زندگی را نیز از دست خواهید داد

بیشتر بخوانید: 4 چیزی که نمی‌توانیم کنترل کنیم و باید به پذیرش برسانیم

پول ارزش خوبی نیست زیرا نمی‌توانید همیشه آن را کنترل کنید. خلاقیت یا سخت‌کوشی یا اخلاق کاری قوی ارزش های خوبی هستند زیرا قابل کنترل هستند و انجام آن‌ها در نهایت باعث ایجاد درآمد می‌شود .ما به ارزش هایی احتیاج داریم که بتوانیم آن‌ها را کنترل کنیم در غیر این صورت این ارزش های‌مان هستند که ماش را کنترل خواهند کرد. چند نمونه از ارزش های خوب و سالم عبارتند از: صداقت، ساختن چیزی جدید، آسیب‌پذیری، دفاع از خود، دفاع از دیگران، احترام به خود، کنجکاوی، کار خیر، فروتنی، خلاقیت. چند نمونه از ارزش های بد و ناسالم: تسلط بر دیگران از طریق سخره گرفتن و خشونت؛ رابطه جنسی با مردان/زنان بیشتر، همیشه احساس خوب داشتن، همیشه مرکز توجه بودن، تنها نبودن، دوست داشتنی بودن از طرف همه (مورد تایید همه بودن)، ثروتمند بودن، قربانی کردن حیوانات کوچک برای خدایان بت پرست.

ارزش های خود را تعریف کنید و خودتان را پیدا کنید

همان طور که به هنگام تنفس، تا زمانی که از شما نخواهند بر آن تمرکز کنید متوجه نفس کشیدن‌تان نمی‌شوید، به طور کلی هم متوجه ارزش های روزانه‌مان که اعمال ما را هدایت می‌کنند نمی‌شویم تا زمانی که یک نفر روی اینترنت فغان کند که چقدر ارزش‌ های هیتلر داغون بوده‌اند و  حالا شما از خودتان می‌پرسید آیا در جهت کشتار جمعی پیش می‌روید یا نه.

برخی از ما ممکن است از واقعیت فرار کرده باشیم و به معنای واقعی کلمه و به صورت استعاری در گوشه و کنار جهان “خود” را یافته باشیم. اما بیشتر ما احتمالاً هنوز در چرخ همستر زندگی گرفتار هستیم، برای همیشه در حال دویدن هستیم، آنقدر مشغول هستیم که نمی‌توانیم بایستیم و فکر کنیم همه چیز برای چیست.

خوب، حالا که توجه شما را جلب کردم، اجازه دهید یک سری سوال از شما بپرسم تا به شما کمک کند ارزش های خود را تعریف کنید و «خودتان را پیدا کنید».

سوال اول: از آنجایی که ارزش های شخصی ما صرفاً معیارهایی هستند که به وسیله آن‌ها تعیین می‌کنیم یک زندگی موفق و معنادار چیست، از خود بپرسید:

یک زندگی موفق و معنادار از نظر شما چگونه است؟

آیا آرزو داشتید وقتی بزرگ شدید خلبان شوید؟ آیا آرزوی داشتن یک خانواده با پنج فرزند را دارید؟ وقتی چشمان‌تان را می‌بندید، ایا خودتان را با لباسی که طراح‌تان برای شما درست کرده مشغول راه رفتن بر روی فرش قرمز با هزاران دوربین در حال عکاسی از خودتان می‌بینید؟

در این مرحله مهم است که دیدگاهی را که از خود می‌بینید قضاوت نکنید. (بعدا برای قضاوت زمان خواهید داشت.) هر چه به نظر می رسد، آن را همان طور که هست ببینید. آنچه مهم است این است که این زندگی است که واقعاً برای خود می‌خواهید.

هنگامی که متوجه شدید زندگی دلخواه‌تان چگونه است از خودتان این سوال را بپرسید:

از این زندگی چه میخواهم؟

آیا می‌خواهید خلبان شوید زیرا کار جالبی است؟ یا به این دلیل که می‌خواهید ثروتمند شوید؟ یا برای این‌که از دید خانم‌ها با یونیفرم‌تان جذاب به نظر برسید؟ یا آیا شما به سادگی مجذوب شگفتی فناوری بشر هستید و می‌خواهید مهارت پرواز با هواپیما را به دست آورید؟

این که از خود بپرسید که چرا آن چه را که می‌خواهید می‌خواهید، به شما کمک می‌کند تا ارزش هایی را که زیربنای زندگی‌ای است که برای خود تصور کرده‌اید، کشف کنید. بله، شما زندگی یک خلبان را می‌خواهید. اما آیا ارزشی که واقعا به دنبال آن هستید ظاهر، پول، قدرت جنسی است یا تسلط بر مهارت است؟

اکنون وقت آن است که قضاوت کنید و بپرسید: “ارزش هایی که به تازگی تعریف کردید ارزش های خوبی هستند یا بد؟” آیا آن‌ها مبتنی بر شواهد هستند یا مبتنی بر احساسات؟ سازنده یا مخرب؟ قابل کنترل یا غیر قابل کنترل؟ آیا از این که از الان تا ابد اجازه می‌دهید این ارزش ها کل زندگی شما را هدایت کنند خرسند هستید؟

اگر پاسخ شما مثبت است، پس برای شما خوب است، می‌توانید مانند همیشه ادامه دهید. اگر نه، وقت آن است که خود را دوباره  بررسی کنید و ارزش های بهتری پیدا کنید.

اگر در پاسخ به دو سوال اول با خود صادق باشید، ارزش های واقعی خود را کشف کرده‌اید. اما همان طور که دیدیم، بیشتر ما به‌ شکلی باورنکردنی عادت داریم آن چه که آرزو داریم حقیقت داشته باشد را بگوییم، نه آنچه که حقیقت دارد.

ممکن است بگویید می‌خواهید خلبان شوید. شما می‌توانید به وضوح خود را در آن یونیفرم ببینید، تقریباً وزن کلاه را روی سر خود احساس کنید. اما اگر پانزده سال گذشته را صرف بالا رفتن از نردبان ترقی شرکت کرده‌اید، اعمال شما با آنچه می‌گویید در تضاد است. در اینجا قطع ارتباط ارزشی وجود دارد. آن یک نکته کلیدی در مورد ارزش ها را به خاطر دارید؟ آن‌ها به طور مداوم در شیوه‌ای که ما برای رفتار انتخاب می‌کنیم منعکس می‌شوند. وقتی نوبت به ارزش‌ها می‌رسد، کاری که انجام می‌دهید بسیار بیشتر از آنچه می‌گویید اهمیت دارد. ممکن است بگویید که می‌خواهید خانواده‌ای با پنج فرزند داشته باشید. شما می‌توانید از پشت بام این موضوع را که برای خانواده و روابط بیش از هر چیز ارزش قائل هستید فریاد بزنید تا زمانی که صدای‌تان بگیرد. اما اگر همیشه بهانه‌ای برای سر قرار دوم نرفتن پیدا می‌کنید، به احتمال زیاد این چیزی نیست که برایش ارزش قائل هستید.

بنابراین، این دو سوال را از خود بپرسید، سپس واقعیت را بررسی کنید. آیا ارزشی که می گویید با کاری که انجام می‌دهید مطابقت دارد؟ آیا قطع ارتباط وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، برای چه چیزی واقعاً ارزش قائل هستید؟

اگر قبلاً چنین تمرینی را انجام نداده‌اید، ممکن است دشوار باشد که بدانید چه ارزش‌هایی زیربنای دیدگاه یا اقدامات زندگی شما هستند. بنابراین من فهرستی از ارزش های شخصی را برای کمک به شما جمع آوری کرده‌ام که بر اساس دسته‌هایی گروه بندی شده‌اند.

اساسی ترین و اصلی ترین دیدگاه های ما به جهان

محبتعملکرد فیزیکی
کنجکاویخویشتن داری
غذا و سرپناهحس گرایی
مهربانیشگفتی
مطیع بودنایمنی

خانواده 

روابط اساسی ما با خود و دیگران
باورمندیانصاف
احساس تعلقصداقت
مراقبتمیراث
انضباطوفاداری
وظیفهصبر
امنیت اقتصادیبازیگوشی
به رسمیت شناختنتوجه
از خود گذشتگیارزش به خود
ثباتسنت‌گرایی

مدیریت 

ایجاد و حفظ ثبات در زندگی ما
دستاوردقدرت
خیریه و کار داوطلبانهصلاحیت
رقابتقاطعیت
بهره‌وریموفقیت مالی
توانایی سلسه مراتبیاطلاع رسانی
مدیریتاطاعت
میهن پرستیقابل پیش بینی بودن
حل مسئلهکارآمدی
کیفیتعقلانیت
تفریحمسئولیت
حکم قانوناعتماد به نفس

آگاهی رابطه ای

مسئولیت فردی برای توسعه خود و تعیین کیفیت روابط با دیگران
پذیرش تقلید
تعادلحضور داشتن
انتخابتعهد
شجاعتخلاقیت
تنوعیکدلی
استقلالصمیمیت
یادگیریشنیدن
گشایشرشد شخصی
پرسشانعکاس
خطرجستجوی معنا
اعتماد کردنتندرستی

آگاهی سیستمی

نحوه تعامل شما در چارچوب گروه ها و جامعه به طور کلی
زیباییهمکاری
گروه یا انجمنتوسعه
گفتگوتوانمندسازی دیگران
برابریاکتشاف
انعطاف پذیرینوآوری
کمالبینش
شراکتسرویس
همزمانیاستراتژی
پایداری 

 توسعه/گسترش

 آرمان ها و اهداف آینده نگر
نوع دوستیتفکیک
حق رای جهانیحقوق بشر
الهام بخشیدن به دیگرانادغام ذهن-بدن
دوری از خشونتاکولوژی سیاره ای
مصالحهساده سازی
معنویت 

بازآفرینی خود

این شاید یکی از الهام‌بخش‌ترین سخنرانی‌های TED است که تا به حال دیده‌ام. پر از ایده‌های مهیج نیست. قرار نیست به چیزهای بزرگی دست پیدا کنید که بتوانید فوراً از آنها استفاده کنید و در زندگی خود پیاده کنید. آن مرد حتی آنقدرها هم سخنور نیست.

اما آنچه او توصیف می‌کند کاملاً عمیق است:

دریل دیویس Daryl Davis  یک نوازنده سیاه پوست است که  به همه‌ی مناطق جنوب ایالت متحده سفر کرده و در آنجا سبک موسیقی بلوز blues را اجرا کرده است. او در حرفه‌ی خود با تعداد زیادی سفیدپوست نژادپرست مواجه می‌شود و به جای این که با آن‌ها وارد بحث شود یا با آن‌ها بجنگد، روشی غیر منتظره را انتخاب کرد: او با آن‌ها دوست شد.

این کار ممکن است دیوانگی به نظر به برسد و شاید هم باشد. اما نتیجه بسیار جالبی به همراه داشت: او نزدیک به 200 نفر از اعضای انجمن KKK سفیدپوستان را متقاعد کرد تا لباس مخصوصشان را در بیاورند.

این چیزی است که بیشتر مردم در مورد تغییر ارزش درک نمی‌کنند: شما نمی‌توانید با کسی در مورد ارزش هایش مشاجره کنید. شما نمی‌توانید آن‌ها را بابت ارزش‌گذاری چیزهای متفاوت شرمنده کنید. (تحقیر و حس شرم دادن به این افراد در واقع نتیجه معکوس دارد- تعداد آن‌ها دو برابر خواهد شد)

تغییر ارزش بسیار ظریف است و دریل دیویس شاید بدون اینکه متوجه باشد در آن تبحر دارد.

مرحله 1: ارزش باید شکست بخورد

دیویس به طور شهودی چیزی را فهمید که تقریباً همه ما نمی‌دانیم: ارزش‌ ها مبتنی بر تجربه هستند. شما نمی‌توانید با کسی به خاطر ارزش هایش بحث کنید. شما نمی‌توانید آن‌ها را تهدید کنید که عمیق ترین اعتقادات خود را کنار بگذارند. این فقط آنها را تدافعی می‌کند و حتی در برابر تغییر مقاوم‌تر می‌شوند. در عوض، باید با همدلی به آن‌ها نزدیک شوید. تنها راه برای تغییر ارزش های یک نفر ارائه تجربه‌ای بر خلاف ارزش آن‌هاست. اعضای KKK ارزش‌های عمیقاً نژادپرستانه داشتند و به جای حمله به آن‌ها و برخورد با آنها به‌عنوان یک دشمن به گونه‌ای که ارزش‌های‌شان را به آن‌ها بازتاب می‌دهد – دیویس تصمیم گرفت به روشی کاملاً برعکس به آن‌ها نزدیک شود: به عنوان یک دوست. و این دوستی و احترام باعث شد اعضای KKK هر آنچه را که می‌دانستند زیر سوال ببرند.

برای رها شدن از یک ارزش، باید از طریق تجربه با آن مخالفت کرد. گاهی این تناقض با رساندن ارزش به نتیجه منطقی آن اتفاق می‌افتد. مهمانی زیاد در نهایت زندگی را پوچ و بی معنی می‌کند. دنبال کردن پول زیاد در نهایت استرس و بیگانگی بیشتری به همراه دارد.

در مواقع دیگر، یک ارزش با دنیای واقعی در تضاد است. بسیاری از اعضای KKK که با دیویس ملاقات کردند، هرگز یک سیاهپوست را نشناخته بودند. بنابراین، او به سادگی با آن‌ها ملاقات کرد و سپس احترام آن‌ها را جلب کرد.

مرحله 2: برای تشخیص این که ارزش های ما شکست خورده‌اند خودآگاهی داشته باشید

وقتی ارزش های ما شکست می‌خورند، وحشتناک است. یک فرآیند غم و اندوه وجود دارد که اتفاق می‌افتد. از آنجایی که ارزش‌ های ما هویت و درک ما از این که چه کسی هستیم را تشکیل می‌دهند، با از دست دادن یک ارزش به نظر می‌رسد که بخشی از خود را از دست می‌دهیم.

بنابراین، ما در برابر این شکست مقاومت می کنیم. ما آن را توضیح می‌دهیم و آن را تکذیب می‌کنیم. ما با توجیهاتی روبرو می‌شویم. دیویس گفت که برای ماه‌ها، دوستان KKK او برای توجیه دوستی خود با او تلاش می‌کردند. آن‌ها چیزهایی مانند “خب، تو متفاوت هستی” یا توجیهات مفصلی برای این‌که چرا به او احترام می‌گذارند ایجاد می‌کردند.

وقتی ارزش‌ های ما شکست می‌خورند، دو توجیه داریم: 1) دنیا بد است، یا 2) ما یک فرد مزخرف هستیم.

فرض کنید تمام زندگی خود به دنبال پول بوده‌اید. در 40 سالگی، مقدار خوبی پول را جمع آوری می‌کنید. اما به جای رفتن به غواصی و شنا، این پول را در بازارهای سکه‌های طلا مانند اسکروج مک داک خرج کردید، این پول نه تنها برای شما خوشبختی نمی‌آورد، بلکه استرس بیشتری برای شما به ارمغان می‌آورد. باید دریابید که چگونه آن را سرمایه‌گذاری کنید. ظاهراً برای همه چیز باید مالیات بپردازید. دوستان و اعضای خانواده به طور مداوم به شما مراجعه می‌کنند و به دنبال کمک یا خیریه هستند.

اما به جای در نظر گرفتن این که ارزش آن بد است، شاید باید به چیزی بیشتر از پول اهمیت دهید، بیشتر مردم در عوض دنیای اطراف خود را سرزنش می‌کنند.

این تقصیر دولت است زیرا آن‌ها ثروت و موفقیت را مجازات می‌کنند. دنیا پر است از آدم‌های لوس و تنبلی که فقط یک برگه می‌خواهند. بازار سهام آشوب است و برنده شدن آن غیرممکن است.

ارزش های شخصی - اسکروچ

بعضی دیگر، خود را مقصر می‌دانند. آن‌ها فکر می‌کنند، “من باید بتوانم از عهده این کار بر بیایم، بنابراین فقط باید پول بیشتری به دست بیاورم و  بعد همه چیز درست می‌شود.” آنها بر روی تردمیل زندگی دائماً ارزش خود را بیشتر و بیشتر دنبال می‌کنند تا اینکه به نوعی، افراط گرا  می‌شوند. تعداد کمی از مردم به این فکر می‌کنند که خودِ ارزش مقصر است. ارزش‌گذاری پول شما را به این وضعیت کشاند، بنابراین راهی وجود ندارد که شما را از آن خارج کند.

مرحله 3: ارزش را زیر سوال ببرید و فکر کنید چه ارزش هایی می توانند کار بهتری انجام دهند

فرآیند بلوغ، ارزش‌های سطح پایین و مادی را با ارزش‌های سطح بالاتر و انتزاعی جایگزین می‌کند. بنابراین به جای این که همیشه به دنبال پول باشید، می‌توانید آزادی را دنبال کنید. به جای اینکه بخواهید مورد پسند همه قرار بگیرید، می‌توانید برای ایجاد صمیمیت با چند نفر ارزش قائل شوید. به جای تلاش برای به دست آوردن همه چیز، می‌توانید فقط بر انجام بهترین تلاش خود تمرکز کنید.

این مقادیر سطح بالاتر و انتزاعی بهتر هستند زیرا مشکلات بهتری ایجاد می‌کنند. اگر ارزش اصلی شما در زندگی مقدار پولی است که دارید، پس همیشه به پول بیشتری نیاز خواهید داشت. اما اگر ارزش اصلی شما آزادی شخصی باشد، برای مدتی به پول بیشتری نیاز خواهید داشت، اما ممکن است شرایطی وجود داشته باشد که به پول کمتری نیاز داشته باشید. یا، جایی که پول کاملاً بی‌ربط است. شما همچنان مشکلاتی خواهید داشت، این اجتناب‌ناپذیر است، اما نیاز سیری‌ناپذیر به پول بیشتر یکی از آنها نخواهد بود.

در نهایت، ارزش های  انتزاعی، ارزش هایی هستند که می‌توانید آن‌ها را  کنترل کنید. شما نمی‌توانید کنترل کنید که مردم شما را دوست داشته باشند. اما همیشه می‌توانید کنترل کنید که صادق باشید یا نه. همیشه نمی‌توانید کنترل کنید کی برنده شوید یا آیا برنده می‌شوید یا خیر. شما همیشه می‌توانید کنترل کنید که آیا بهترین تلاش خود را می‌کنید یا خیر. در یک شغل، همیشه نمی‌توانید میزان دستمزد خود را کنترل کنید. اما همیشه می‌توانید کنترل کنید که آیا کاری را که انجام می‌دهید به نظرتان معنادار است یا نه.

زیستن یک زندگی خوب

بنابراین، نکته اینجاست: نشستن و فکر کردن به داشتن ارزش‌های بهتر خوب است. اما تا زمانی که بیرون نروید و آن ارزش جدید را تجسم نکنید، هیچ چیز مستحکم نخواهد شد. ارزش ها از طریق تجربه زندگی بدست می‌آیند و از دست می‌روند. نه از طریق منطق یا احساسات یا حتی باورها. آن‌ها  را باید زندگی کنیم  و تجربه شوند تا ماندگار شوند. این اغلب شجاعت می‌خواهد. بیرون رفتن و زندگی کردن با ارزشی برخلاف ارزش‌های قدیمی‌تان بسیار ترسناک است. تصور می کنم بچه های KKK از گذراندن وقت با یک مرد سیاه پوست وحشت داشتند. احتمالاً وقتی متوجه شدند که او را دوست دارند و به او احترام می‌گذارند، کمی عصبی شدند. احتمالاً از او دوری می‌کردند و بین خود و او دیوار می‌کشیدند.

ما همیشه همین کار را در زندگی خود انجام می دهیم. خواستن روابط معتبر آسان است. اما زندگی کردن با آن‌ها سخت است. ترسناک است و ما از آن‌ها دوری می‌کنیم. ما برای این‌که چرا باید منتظر بمانیم، بهانه می‌آوریم، وگرنه دفعه بعد این کار را انجام خواهیم داد. اما “دفعه بعدی” ناگزیر به شکست و درد دیگری ختم می‌شود.

راهنمای چهار مرحله ای برای زندگی کردن ارزش های خود

  • یک ارزش را انتخاب کنید – این می‌تواند ارزشی باشد که متوجه شده‌اید قبلاً دارید یا یک ارزش جدید که تصمیم گرفته‌اید تجسم کنید.
  • اهدافی را تعیین کنید که با آن ارزش همسو باشد.
  • طوری تصمیم بگیرید که شما را به آن اهداف نزدیک‌تر کند.
  • مزایای عاطفی و فیزیکی این ارزش را تجربه کنید – این‌ها سپس به شما انگیزه می‌دهند که آن را بیشتر دنبال کنید.

ارزش بعدی را انتخاب کنید و دوباره این مراحل را تکرار کنید.

این چهار مرحله ساده هستند، اما آسان نیستند. آن‌ها احتمالاً از شما می‌خواهند که از منطقه امن خود خارج شوید، کاری را انجام دهید که قبلاً هرگز انجام نداده‌اید، شاید شغلی را که نیمی از عمر خود را صرف ساختن آن کرده‌اید رها کنید یا حتی چند نفر را که به آن‌ها اهمیت می‌دهید عصبانی کنید.

اما اگر آن‌ها را انجام ندهید، دیگر فایده ای ندارد که خودتان را پیدا کنید یا دوباره بازآفرینی کنید. همچنین ممکن است به زندگی به صورت خودکار ادامه دهید و به دنبال آن شادی باشید که برای همیشه از شما دوری می‌کند، زیرا می‌دانید چه چیزی باید بخواهید، اما خیلی از دنبال کردن آن می‌ترسید.

وقتی جرات زندگی کردن با ارزش‌ های جدید خود را به دست می‌آورید، اتفاق عجیبی می‌افتد: حس خوبی دارد. مزایای آن را تجربه می‌کنید. و هنگامی که آن مزایا را تجربه کردید، نه تنها ادامه زندگی با ارزش جدید آسان‌تر می‌شود، بلکه به نظر دیوانگی است که جرا این کار را زودتر انجام نداده‌اید.

این مانند اوج  لذتی است که بعد از یک دویدن خوب به دست می‌آورید. یا آرامشی که بعد از گفتن حقیقت به کسی احساس می‌کنید. یا رهایی که وقتی از نژادپرست بودن دست می‌کشید و لباس کلن خود را به یک پیرمرد سیاه پوست خوب می سپارید احساس می کنید.

مانند پریدن در یک استخر سرد، وحشت و شوک نیز می‌گذرد و شما با احساس آرامش فوق‌العاده، و درک جدیدتر و عمیق‌تر از اینکه واقعاً چه کسی هستید، ادامه می‌دهید.

مقاله از مارک منسن
5/5 - (1 امتیاز)

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *